نتایج جستجو برای عبارت :

حواسم باشه !

حواسم باشه به آدمای اطرافم زیاد دل نبندم...آدم ها همیشه فقط اولش خوبن...حواسم باشه معمولا آدم هایی که اولویتشون تو زندگی "خودشون" هستن و حرف کسی براشون اهمیت نداره موفق ترن...حواسم باشه همه برنامه هام و حرفام رو به هر کسی نگم...حواسم باشه به ظاهر کسی اعتماد نکنم،حواسم باشه اون چیزی که آدما جلوم نشون میدن با اون چیزی که پشت سرم هستن خیلی فرق میکنه...حواسم باشه حرف ها و اخلاق های گند یه عده روم هیچ تاثیری نذاره و راه خودم رو برم...حواسم باشه از یه ج
حواسم باشه به آدمای اطرافم زیاد دل نبندم...آدم ها همیشه فقط اولش خوبن...حواسم باشه معمولا آدم هایی که اولویتشون تو زندگی "خودشون" هستن و حرف کسی براشون اهمیت نداره موفق ترن...حواسم باشه همه برنامه هام و حرفام رو به هر کسی نگم...حواسم باشه به ظاهر کسی اعتماد نکنم،حواسم باشه اون چیزی که آدما جلوم نشون میدن با اون چیزی که پشت سرم هستن خیلی فرق میکنه...حواسم باشه حرف ها و اخلاق های گند یه عده روم هیچ تاثیری نذاره و راه خودم رو برم...حواسم باشه از یه ج
این روز ها حواسم
نه به اندوه قهوه ی تلخ
نه به روز های بی گناه کودکی
نه به ایذه یا شهر بلخ
این روز ها حواسم فقط به توست
فقط به تو.
در گه گدار جوانی 
یا که لحظه های یک میان بارانی
در فرار از عبادت ها
یا پناه بردن به عادت ها
این روز ها حواسم 
حتی در لحظه های بی حواسی
فقط به توست
فقط به تو
دلم برای اینجا تنگ است دلم برای وبلاگها تنگ است دلم برای خاطرات روزانه آدمهای معمولی تنگ است دلم برای روزمرگی روزهای خوب وطنم تنگ است. دلم برای شادی های از ته دل بدون نگرانی تنگ است. 
بهار است و باید از ته دل نفس کشید از ته دل خندید از ته دل شاد بود نه که نشودها ولی خیلی سخت شده است خیلی سخت‌تر از قبل. یه روز میشینم تصمیم میگیرم که سعی کنم حواسم به همین اتفاقات روزمره دور و برم باشه تا چند روز حواسم هست و باز بعد دو روز حواسم میرود پی حقوق و اجار
از چیزهای کوچیک لذت می‌برم. همیشه نه؛ هر وقت که حواسم باشه. نتیجتا به کارپه دیم هم پایبندم.‌ همیشه نه؛ هر وقت حواسم باشه. امروز که دو سه تا از شاگردام از ذوق بغلم کردن و یکی از شیطون و حرف گوش نکن‌ترین‌هاش بهم گفت "خانوم دوستت دارم" و از دست یکی دیگشون یه هدیه کوچیک گرفتم، پیش خودم گفتم صبح چه حال نزاری توی سرت متصور بودی پریسا و الان واقعیت رو نگاه، چه خوش سعادتی. اذیت شدن‌ها، خستگی‌ها، بدی‌ها، دل‌شکستن‌ها، بی‌مسئولیتی‌ها، ناامیدی و غ
باید برای چهارتا امتحان شنبه حسابی درس بخونم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم موقع انتخاب واحد قطعا مست بودم که تصمیم گرفتم توی دو روز شش تا امتحان بدم؛ شش درس تخصصی. علاوه‌بر اون باید ترجمه‌ای رو که الان دارم و اصلا پیش نمی‌ره، تا پس‌فردا تموم کنم. باید حواسم به چیزهایی که می‌خورم باشه و وقتی یه ساقه طلایی با روکش شکلاتی رو گاز می‌زنم، گوشه ذهنم هم بگم که اوهوم، ۷۴ کالری. باید حواسم باشه هر چیزی که از ترجمه می‌آد دستم، مستقیما از این یکی دستم ند
شده هزارتا برنامه تو ذهنتون باشه و ندونید از کجا باید شروع کنید؟
هیچ جایی از خودم تو خونه ندارم برا همین سریع حواسم پرت میشه...
دلم میخواد حداقل یه اتاق داشته باشم که ندارم
از کجا شروع کنم؟
من حتی تو خوابگاه هم نمیتونم تنها باشم...
دلم میخواد یه جا باشه که مال خودم باشه
25 سالمه و هیچ جایی برای خودم ندارم حتی یه تخت یا یه کمد یا ی چیزی که بشه بری داخلش و از تمام آدمای دنیا قایم بشی....
شنبه ها ، شنبه ها ، شنبه ها ... شنیدن صدای تو ... همراه شدن با زندگیت ...
چقدر خوب که تصمیم گرفتی برای تغییر ... چقدر خوب که یک هفته است سیگارت رو ترک کردی . بهت افتخار می کنم ... 
مواظب خودت باش ... قدم به قدم همراهیت می کنم ... حواسم بهت هست ...  
یه کرمی افتاده تو وجودم...(شکلک خبیثانه)
توی آزمایشگاه هستم و سرور دانشگاه هم اینجا قرار داره
بعد بعضی از بچه ها و اساتید از راه دور با سرور کاراشون انجام میدن
بیشتر وقتا حواسم هست ببینم کی استفاده میکنه و اگه یکی از اساتیدم باشه ریست کنم بگم برق قطع شد
(از بس غیرعادلانه نمره داد:پ )
ولی احتمال میدم دانشگاه باشه و منصرف میشم
هیچ. کارهای روزمره را انجام میدهم. وقتی که حواسم نیست همه‌چیز عادی و حتی بامزه‌! است. حواسم که از حواس‌پرتی‌ها پرت میشود دوباره همه‌چیز دل‌تنگ کننده به نظر می‌رسد. بیلی آیلیش چگونه توانسته موقع خواندن آهنگ‌هایش خودش را جمع جور کند و هربار زار نزند؟
پی‌نوشت: من به دلتنگی مفرط دچار شده‌ام.
هیچ. کارهای روزمره را انجام میدهم. وقتی که حواسم نیست همه‌چیز عادی و حتی بامزه‌! هم به نظر می‌رسد. حواسم که از حواس‌پرتی‌ها پرت میشود دوباره همه‌چیز دل‌تنگ کننده به نظر می‌رسد. بیلی آیلیش چگونه توانسته موقع خواندن آهنگ‌هایش خودش را جمع جور کند و هربار زار نزند؟
پی‌نوشت: من به دلتنگی مفرط دچار شده‌ام.
حواسم ازخیال تو پرت نمیشود چرا چراهمیشه پیش رویی (علیرضا طلیسچی)
دانلود اهنگ حواسم از خیال تو پرت نمیشود چرا چرا همیشه پیش رویی mp3
شعر حواسم از خیال تو پرت نمیشود چرا
آهنگ علیرضا طلیسچی با نام حواسم ازخیال تو پرت نمیشود چرا با دو کیفیت 128 و 320 و لینک مستقیم برای شما کاربران گرامی وبلاگ اهنگ آماده دانلود شده است که می توانید با کلیک روی لینک های پایین آهنگ حواسم ازخیال تو پرت نمیشود چرا از علیرضا طلیسچی را دانلود و یا به صورت آنلاین گوش کنید و ا
نمیدونم چرا از ته دلم میخوام این دختر و تا جایی که میتونم حمایت کنم.
برای کم شدن حساسیت های من و کوه بودن واقعی لازمه که تو این برهه از امتحانات حواسم هم به خودم و در عین حال به لیلا باشه ، می خوام احساس کنه که من پشتش ایستادم و میتونم ادامه بدم و اینجوری هم حال اون و هم حال خودم و بهتر کنم
سخت گیریایه خیلی کمتری از لحاظ بعد اجتماعی باید تو جریان باشه و بیشتر به بعد فردیت بپردازه و موفقیت های اساسی تو این زمینه بپردازه هر روز هر روز باید حواسم به
فی‌الواقع حالم خوب نیست و واقعا نیاز دارم یکی باشه که منو دوست داشته باشه و باهام حرف بزنه و بهم بگه کافی هستم.
ولی خب نیست هیچ‌کس. و من دارم سعی می‌کنم گریه نکنم هنوز.
 
اونیم که همیشه بهش ازش می‌پرسیدم که بقیه وقتی ناراحتن و فلان تو می‌ری نازشون رو می‌کشی و بهشون خوبی می‌کنی که حالشون خوب بشه. من که حالم بد باشه کی ناز منو بکشه؟ می‌گفت من. همون!! الان بهم گفت "لطفا ول کن" همون که همیشه می‌گه می‌خوام پیشرفت کنی و بهترین خودت باشی چند هفته ست
فکر کنم نباید سریال دیدنو شروع میکردم چون همش حواسم پرت اونه که قسمت بعدی چی میشه. اینقدر من بی جنبه ام. خب خیلی سریالشو دوست دارم. نمیدونم چیکار کنم چجوری حواسم جمع کارم و کتابم بشه و ازش خلاصی پیدا کنم. :(((( هم دلم میخواد ببینم هم دیدنش درست نیست. فکرش تو مخمه.
که بگم حواسم هست. 
یه حال عجیبیه دنیا. هیچوقت فکرشم نمیکردیم اینطوری باشه این روزامون. هیچوقت فکر نمیکردیم این چیزا رو ببینیم. با این حال یه خوشحالی عمیق هست تو روزام که از شدتش نمیتونم بروزش بدم. فقط می تونم بی صدا راه برم راه برم راه برم و پادکست گوش کنم...
از بی‌نام و نشون بودنِ این‌جا خوشم می‌آد؛ از این‌که بی هیچ قرار و قولی دلم می‌خواد این چند روز هی بنویسم. می‌دونی، بعضی وقت‌ها واقعا می‌ترسم که از پس زندگی برنیام. شاید خیلی ساده‌ست، نمی‌دونم؛ اما این‌که هم‌زمان باید حواسم به هــزارتا مسئله باشه و بتونم تعادل بین اون‌ها رو هم حفظ کنم، من رو می‌ترسونه که نکنه نتونم. می‌خوام واسم مهم باشه که چی گوش می‌دم، با کی صحبت می‌کنم، چه فیلمی می‌بینم، کجا می‌رم، چی می‌پوشم. می‌خوام همه‌شون
میگن زمان که بگذرد درد آرام میشود 
چرا زمان درد مرا عمیق تر میکند خب
تمام روز سعی میکنم 
خودم را از دنیای گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بیرون 
بیایم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در میروم 
باز برمیگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم می آیم دستی به صورتم میکشم
خیس است ...
دفعه بعد باید حواسم را بیشتر جمع خودم کنم 
 
سر کلاس سالیدورک بودم. هوای کلاس گرم و خفه بود. چراغ‌ها خاموش بودند و صدای فن لپ‌تاپ بچه‌ها، صدای مدرس را در خود گم کرده بود. بغل دستم نگار سرش را روی میز گذاشته و خوابیده بود. به پرده‌ی سفید رنگ و نشانگر موس روی آن نگاه می‌کردم. حواسم اما جای دیگری بود. شهر دیگری. ۴۵۰ کیلومتر بالاتر. در یک خانه‌ی کوچک با پنج نفر جمعیت. حواسم پیش صدا و دست‌هایش و دینامیک بدن‌هایمان بود. گوشی زنگ خورد. خودش بود.
 
پ.ن گفت نمایشنامه‌ی محبوبم را پیدا کرده و خرید
شاید باورت نشه ولی عاشقت شدم
چه فرقی میکنه تو عاشقی یا خودم
شاید باورت نشه من و تو مسافریم
همین قشنگه که تا آخرش با هم بریم
حواستم نباشه حواسم هست بهت
به خاطر دلم جونمو میدم بهت
حواستم نباشه حواسم هست بهت
به خاطر دلم جونمو میدم بهت
اصلا هرچی که بگی با شما که راه میام
آخه من برای کی این همه کوتاه میام
میگی حسودی میکنن حس خاصم به توئه
توام کیف میکنی من حواسم به توئه
حواستم نباشه حواسم هست بهت
به خاطر دلم جونمو میدم بهت
حواستم نباشه حواسم هست بهت
امروز تو سخنرانی 10 دقیقه ای قبل نماز صبح، حاج آقای فتحـ.... ، معاون نهاد دانشگاه، یه بحث زیبا کردند.
گفتند روز جوان مبارک باشه.
علی اکبر (ع) چه کار کرد که شد علی اکبر؟
خلاصه بحث هایی کردند و به اینجا رسیدند آیا شما خوش رفتار هستید با پدر و مادرتون؟!
با خودم فکر کردم. واقعا دیدم یه چندتا موردی هست مخصوصا این چند وقت گذشته، واقعا حواسم نبوده دارم چکار می کنم. واقعا چرا ... .
حتی در حد یک اخم ، یک نگاه تند ... .
تعارف که ندارم. آره. داشتم.
آره داشتم که بگم بی
کاشکی می‌شد برم و ده سال بعدم رو یه نگاه خیلی کوچولو بکنم و برگردم. ولی نمی‌دونم آیا خود این نگاه کردنه در اون چیزی که می‌بینم لحاظ می‌شد یا نه.
هیجانش می‌رفت ولی خب از کنجکاوی دارم می‌میرممم چی کار کنممم. 
پ.ن. یه چیزی. مثلا آدم بره ببینه آینده‌ش رو، بعد ممکنه یه چیزی باشه که کلّی تعجب کنه و فکر کنه من چه جوری همچین زندگی‌ای رو دارم تحمّل می‌کنم!؟ ولی خب وقتی به مرور پیش رفته زندگی‌ش اون طوری شده نفهمه که داره چه زندگی‌ای رو تحمّل می‌کنه.
برای سعید یه تی شرت قرمز خریدم. گفتم چشمهاتو ببند تا تنت نکردم چشمهات رو باز نکن...یادم باشه این بار رفتم خرید برای پرهام پرستو هدیه بخرم. هدیه خریدن یه جور پیام دادن به آدمهاست؛ آهای! من حواسم بهت هست؛ برای تو وقت صرف میکنم این یعنی علاقه م واقعیت داره. 
 
کمتر از 40 روز دیگه از سال 98 باقی مونده و تصمیم گرفتم این روز های باقی مونده رو هم صرف تکمیل روند تمیزکاریی که از اول سال 98 شروع کرده بودم بکنم و چون این خوان آخر سخت ترینشه با خودم فکر کردم بهتره مثل یه چالش باهاش برخورد کنم و ثبت بشه تا اینجوری حواسم باشه که عملیش کنم و دیگه به عقب برنگردم.
امروز اولین روزش بود.
مثل یک شیشه ی عطر که کسی نباید بویش کند تا ذره ای از آن کم نشود، وقتی نیستی خودم را محکم پتو پیج میکنم و حرفی نمی زنم...
انگار که همه چیز را ذخیره کنم برای روز برگشتنِ تو...
البته نمیدانستم چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر باید توی این پتو بمانم...
به تو که فکر میکنم، به چشمهای تو... دیگر جایی برای شک نمی ماند.
چشمهای تو تا انتهای روح من را رفته و بازگشته است...
یک رنگِ طلایی از دوتا خورشیدِ روی صورتت ، روی تمام دیوار های اتاق های روحم پاشیده شده...
دخت
امروز خواستم برای امتحان دوشنبه شروع کنم
هرچندکه فردا هم وقت هست ولی حقیقتا این ترم دیگه حوصله ی اعتراض زدن و پیاده روی تا دفتر استاد رو ندارم
یه فکر خوب به سرم زد!
ساعت مچی قدیمیم رو بستم به دستم تا حواسم باشه وقت استراحت بین مطالعه م بیشتر از چندساعت نشه
آخر شبی متوجه شدم بند ساعتم باز شده و یه جایی افتاده
شروع بدی نبود، ولی فردا مجبورم کل کتاب فارماکولوژی کاتزونگ رو بخونم
فکر کنم پاییز و زمستون 93 بود...حال روز خوبی نداشت...زندگی بهش سخت گرفته بود...سعی میکردم حواسم بهش باشه...بیشتر باهاش حرف بزنم...بیشتر بخوندونمش...ترغیبش کنم به کارایی که دوست داره...حرف میزدم براش میخندیدم تا بخنده...حالا انگار اون داره همه اون کارا رو برای من میکنه...میخواد باهام حرف بزنه...میخواد بگه زندگی میشه که قشنگ باشه...میگه که نگرانمه...سعی میکنه حالمو خوب کنه...ادم کم حرف و کم خنده همیشه حالا از چیزاییی حرف میزنه که برام جالبه
اون موقعا میفه
هنوز فکر چارشنبه‌ی بردنه، یه عمره که باخت‌هاشو رج می‌زنه.
پ.ن. حس می‌کنم منتظرم برگردم به ریتم روتین زندگیم، و حواسم نیست که اون ریتم روتین زندگیم تموم شده خیلی وقته. 
نه این که الآن خیلی عجیب‌غریب باشه، و نه این که خوشم بیاد از داشتن ریتم روتین ... صرفا داشتم فکر می‌کردم الکی و شاید غیرارادی منتظر برگشتن به یه حالتی‌م که مدت‌هاست ازش گذشتم.
وقتی برنامه می‌ریزم و تمام احتمالات رو در نظر می‌گیرم، احساس می‌کنم جهان می‌تونه جای خوبی باشه واقعا؛ احساس می‌کنم اگه به برنامه‌هام پایبند بمونم و تلاش کنم، پس اتفاق‌های خوبی هم ممکنه بیفتن. حتی فراتر از احتمال و امکان، یه جایی ته دلم باور می‌کنم که می‌شه. کاش یه هشتگی راه بیفته و آدم‌ها از امیدی که زیاد هم ندارنش حرف بزنن؛ یه چیزی مثل با من از امید بگو یا نمی‌دونم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم با برنامه ریختن احساس قدرت می‌کنم. فکر می‌ک
چقدر دوستامو زجر دادم.
مجبورشون کردم چه چیزایی ببینن و بشنون سکوت کنن چیزی نگن چیزی نپرسن که فقط حال من بدتر نشه. میگه اگه حرفی نزدم به خواسته خودت بوده هرچی باشه خیلی وقته حواسم بهت حالتای جدیدت و... هست:) میگه همش خودتی بعضیا رو قبلا داشتی بعضیا رو الان :/// من فقط پوکر :///
دوستام عجیب صبر و تحملی داشتند، واقعا نمیتونم درکشون کنم چرا این همه مدت تحملم کردند و تازه الانم باز میگن که دوسم دارن و پیشمن. 
اینااگه ماه نیستند پس چین؟ اگه فرشته اسمو
سلام  ، فرزاد هاشمی هستم
امروز اولین روز آبان سال 98 هست و ششمین روز قطعی اینترنت
امروز قرار بود یکی از بهترین روز های عمرم باشه اما اینترنت رو قطع کردن و دقیقا برعکس شد
تاریخ شروع قراردادم امروز بود و شرکتی که باهاش قرارداد بسته بودم بخاطر وضع فعلی کشور کلا بیخیال شد
 
نه دیگه انگیزه هست برای شروع دوباره
نه کار دیگه ای میشه کرد
کل خسارت وارده به اموال عمومی 300 میلیارد بوده درحالی که 1500 میلیارد به کسب و کارها ضرر وارد شده
عقلانیه هنوزم اینترن
چه حماقتی کردم امشب،
یه لحظه فقط یه لحظه بی احتیاط شدم.
وقتی مسیر مسابقه رو مشخص کردم به ذهنم رسید که توی جاده است شاید خطرناک باشه، اما توی یه لحظه این تهدید رو دست کم گرفتم،
با اینکه هزار بار با این بچه ها بازی کردم، هزار بار خوشحالشون کردم، با هم خندیدیم و و و..
این دفعه هزار و یکم، این یک لحظه، این بی احتیاطی من،
شکر خدا. خدا رو شکر. خدا رو شکر که اتفاقی نیافتاد.
یه لحظه حواسم رفت و بچه ها دویدن و یه ماشین لعنتی با سرعت پیچید توی جاده و آرمانی ک
یک سال دیگه‌هم گذشت و امروز آخرین روزشه.
 
قبل اینکه به ادامه‌ش فکر کنم، به این فکر کردم که احتمالا آخرین روز عمرم، تلخ‌ترین روز زندگیم خواهد بود.
چرا همیشه توی ذهنم آخرین‌ها شاخصه؟ چرا همیشه وقتی توی شرایط آخرین قرار می‌گیرم به فکر استفاده از عبارات "چه حیف"، "چقدر زود گذشت"، "کاش بیشتر حواسم بود"، "چند سال دیگه باید بگذره و .." و ... می‌افتم.
یه لحظه،
جمله قبلی رو بخونین، حتی چرا الآن جمله بالا توی ذهنمه؟
 
بگذریم.
امسال اتفاق نو کم نداشت. یقی
ساتعت 7 شب :
مجری تلویزیون داشت میگفت گوش بسپاریم به آخرین اذان مغرب سال 98 . و من غمی عظیم رو احساس کردم  ...
اولین تبریک سال 99 ما هم شد از آن آریا . وقتی گفت از ته ته دلم ، همین کافی بوذ برای من . آریا یکی از خوش قلب ترین آدم های این روزگاره . کاش همیشه لبش خندون باشه و اتفاق های خوب براش بیفتن. 
بابا پاش خورد به میز اتو و به مامان میگه تقصیر تو بود که پام خورد . حالا هر دو شون عصبانی شدن :)))
این عمر ما پره از این دعوا ها .  
دلم خانه ی سبز میخواد  . دلم خا
به تازگی آهنگ جدید کامیار به نام یواش یواش منتشر شده است که در ادامه می توانید این اهنگ را دانلود کنید.
 
دانلود آهنگ کامیار - یواش یواش با کیفیت 320
دانلود آهنگ کامیار - یواش یواش با کیفیت 128
 
متن آهنگ کامیار به نام یواش یواش (ریمیکس)
ساعتِ قلبم ، ساعت عاشق شدنهخاطرت هم جمع ، وقتی دلت پیشِ منهدورت بگردم که هیچکسی مثلِ تو نیستمیخوام یه لحظه هم ، نبینم چشمتو خیسعزیزی واسم که ، حواسم هست به کاراتبدون که یک لحظه ، نمیشه خسته باهاتبذار توو دستت ، باش
اصرار کردن و من گفتم نه الان لازم نیست انجامش بدیم، عجله ای نداریم، سر فرصت بسته بندی شون می کنم؛
راستش دلیل داشتم!
یکی اینکه تجربه کرده بودم تو کارهایی که من با یه وسواس خاصی انجامش میدم، دستپاچه ام می کنن،
یکی دیگه اینکه ممکن بود حتی برای کمک کردن بیان که به دلایل کاملا موجه دوست نداشتم کمکی دریافت کنم!
ولی باز به اصرار اونها و گفتن یه جمله که حالم رو دگرگون کرد، کوتاه اومدم و بسته بندی شون کردم، و حتی دلایلی که بهش اشاره کردم پیش اومد و من ب
محرم های پیش بیشتر حواسم بود، از روزها قبل از آمدنش، حواسم بود به دیدنی ها، شنیدنی ها، خواندنی ها، خوردنی ها. 
صبح که خبر رفتن مهدی شادمانی را شنیدم و رفتم متن هایش را خواندم نشستم و به حال خودم زار زدم، چقدر خدا دوستش داشت که انقدر طیب و طاهر شده بردش پیش خودش، چقدر نگاهش وسیع شده بود و چه خوب موقعی خودش را رساند به کاروان کسی که عاشقش بود.
به خودم آمدم و دیدم امسال یکدفعه چشم باز کرده ام و دیدم محرم شده، تا همین یک هفته قبلش اصلا از خودم راضی ن
سر ی چیزی ک خعلی مهم نیست بین قلب و عقلم گیر کردم. از ی طرفی میدونم با تمام وجودم دلم اونو میخاد و هر چیز دیگ ای بجز اونو بگیرم بازم راضی نخواهم بود، از یه طرف دیگ ای هم عقلم خعلی سفت میگه باید حواسم ب وضعیت بابا باشه. میدونم ک اگ یکم تلاش کنم ب راحتی گول میخوره و اون کارو انجام میده با وجود اینکه مامان و محمد کاملن مخالفن ولی خب... تهش هم بعد از اون خوشحالی عظیم ناراحت شرایطی ک ب وجود اوردم میشم.
هنوزم یادمه اون روزی ک سر سفره نشسته بودیم و فهمیدم
تا حالا سه نفری من و خواهرم و بابام جایی نرفته بودیم.من هیچ وقت از شاگرد نشستن(صندلی کنار راننده) خوشم نیومده به خاطر همین رفتم عقب.مامانم یه بالش و پتو برام گذاشته.همه وسایلمو جا گیر می کنم و بعد مانتومو به گیره کنار دستگیره بالای پنجره آویزون می کنم..در موقعیتی نیستم که زاحت بگیرم بخوابم ولی خب دراز می کشم..گوشم رو که رو بالش میذارم صداها رو واضح تر میشنوم .. صداها آزار دهنده تر میشن ولی حواسم میره پی فکرهای تو سرم ..پی بغل کردن و ماچ های محکم ا
جمعه باشه
هوا آفتابی باشه
روزای آخر پاییز باشه
تنها باشی
موسیقی باشه
پنجره باز باشه
رو به دریا..   
تو قاب پنجره بایستی و نور آفتاب 13:24 دقیقه به صورت و دستهات بتابه..
تازه میفهمی اصلا اونجایی که وایسادی نیستی!
پس کجایی بغیر ازونجا.. ؟
صبح باشه، شنبه باشه، اولای ماه باشه، مِه باشه، تاریک باشه، سرد باشه، بیدار شدن سخت باشه، بخوای بری سرکار، مادرت منعت کنه ماشین ببری. ولی ببری. جاده لغزنده باشه، سُر باشه، ترمز کنی، نگیره. پشت چراغ قرمز باشی. بزنی به ماشینِ سمندِ جلویی. اون طوریش نشه. ماشینِ مادرت، جلوپنجره‌ش کنده بشه، رادیاتورش سوراخ بشه. ازش دود بلند شه. بترسی. بوی بد راه بیوفته. برسی سرکار. از اونجایی که همیشه خبرای بد رو، به بدترین شیوه‌ی ممکن میگی، امیدوار باشی مادرت این
اعتماد به نفس چیز خوبیه! خیلیییی چیز خوبیه! 
بدنسازی هم ورزش خیلی خوبیه!
و اینکه کاش یادمون میدادن زندگی با یه مشکل کاملا سیاه نمیشه و با یه شادی کاملا سفید نمیشه.
همه چی متعادلش خوبه.
اینارو مینویسم که اگه روزی بچه دار شدم خدای نکرده! حواسم باشه هررفتار و طرز زندگی من چه کار میکنه با روح و روانش.
۱-  استرس عجیبیه. توی دلتو خالی میکنه. میدونی برای چی میخوای این کارو بکنی.برای چی میخوایش. حس نیاز میکنی بهش. منتظری...منتظری...منتظری... چند دقیقه رفتم بیرون و قدم زدم. هیچ اتفاقی نیفتاد. گمونم باید امروز و فردارو تحمل کنم. خدایا ناامیدم نکن. من به این تغییر نیاز دارم. خیلی نیاز دارم.
----------------------------------------------
۲ - هر دقیقه‌ای که میگذره جون میکنم تا تموم شه.
----------------------------------------------
۳- هرچی  میگذره و بیشتر در موقعیت‌های مختلفی که این چند وقت داشت
بابام الان زنگ زده و با ترس و استرس مثل بچه ای که کار اشتباهی کرده، حرف میزنه..گفتم چی شده؟میگه یه اس ام اس برای تو اومد،منم اومدم برات بفرستمش حذفش کردم..بدون مکث بلند بلند میگم: عیب نداره..نه عیب نداره...عیب نداره بابا..اگه دوباره اومد برام بفرستش.جمله خودمو تکرار میکنه اگه دوباره اومد برات می فرستم.انگار که خیالش راحت شده باشه فوری میگه سلام برسون ،خداحافظ و گوشی رو قطع می کنه!!
نمی دونستم اون اس ام اس چی بود؟از کجا بود؟ اما مطمئنم هیچی ارزش ا
سال هاست می نویسم..
همیشه دستگاه های تایپ قدیمی را دوست داشتم..
یک بار از نزدیک دیدمش و علاقمندتر شدم..
الان دیگه با سیستمم رفیقم و سال های متمادی است که با این می نویسم..
دلم برای دفترهایم که بسیار در آن ها نوشته ام تنگ شده..
و البته وقتی که به مرگ فکر میکنم به این فکر میکنم که چیا نوشتم؟ و کاش محو بشه از صفحه کاغذها و کسی نتونه بخونه..
نوشتن حال ادم خوب میکنه.. حالا هر مدلش..
انگار یه سری جمله و واژه است که باید برون ریزیش کنی بدون اینکه مخاطبی داشته
نمیدونم این فیلم چی داره که من بار اولی که می خواستم ببینمش وسط فیلم دقیقا جایی که میدونستم قرار چی بشه لپتاپ رو بستم تا یه سال بعد، روی تخت ولو بودم در آرامش هر چه تمام تر با اینکه متوجه نبودم چی دارم میبینم و یه جورایی انگار درست و حسابی حواسم به فیلم نبود. 
شب که داشتم به داستان فیلم فکر می کردم قلبم درد گرفته بود و یه حس خیلی خوبی داشتم که انگار دارم یه زخم قدیمی رو پوست پوست می کنم. کل ایده ی فیلم انقدر فوق‌العاده بود که نمی تونستم فرض کنم ک
سلام
چند وقت پیش برای خودم یه چالش ساخته بودم که صد و یک دلیل برای زنده موندن بنویسم.بنویسم تا جلوی چشمم باشه و حواسم بهشون باشه برای روزهایی که همه چی اون جوری که حساب کتاب میکردم جلو نرفتم.نوشتم برای خوب بودن تو همین دو روزِ دنیا.بیخیالش شدم از سرِ تنبلی.حالا میخوام دوباره بنویسم و شمارو هم دعوت کنم به نوشتنش.نمیدونم شاید خوندن دلیل های زندگی هامون هیجان انگیز باشه.دلیل ها لازم نیست چیزهای خاصی باشند.هر چه دلی تر،بهتر!
لطفا اگر نوشتید زیر ه
سر ی چیزی ک خعلی مهم نیست بین قلب و عقلم گیر کردم. از ی طرفی میدونم با تمام وجودم دلم اونو میخاد و هر چیز دیگ ای بجز اونو بگیرم بازم راضی نخواهم بود، از یه طرف دیگ ای هم عقلم خعلی سفت میگه باید حواسم ب وضعیت بابا باشه. میدونم ک اگ یکم تلاش کنم ب راحتی گول میخوره و اون کارو انجام میده با وجود اینکه مامان و محمد کاملن مخالفن ولی خب... تهش هم بعد از اون خوشحالی عظیم ناراحت شرایطی ک ب وجود اوردم میشم.
هنوزم یادمه اون روزی ک سر سفره نشسته بودیم و فهمیدم
خب اینجوریه که  با عین‌ام و  حالی چنین خوش حالم رو بد می‌کنه، باورم نمیشه، اضطراب، ترس از ازدست دادن و و و در نهایت ترجیح میدم نباشه تا از حواشیش به دور باشم. اینجوری دور خودم حصار می‌کشم و یادم می‌مونه تنهام و هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی برای من نیست و من ... هیچی ندارم .. سالهاست به چنین بودنی خو کردم و باید حواسم باشه گول زندگی خیالی و خوش رنگ و لعاب عین رو نخورم. اون عمیق نیست و همه چیز چون تو سطحه وجود داره. کافیه عمیق بشی و ببینی هیچی.. مطلقا ه
یه دوست لازم دارم. دختر باشه. بیست و شیش هفت ساله. ترجیحا پولدار باشه، نبود هم نبود حالا. مجرد باشه و تنها زندگی کنه، یا فوقش با مادرش مثلا. دختر باخدا و پاکی هم باشه. 
آهان، مشکلی هم نداشته باشه که من این سه سال باقی‌مونده رو برم پیشش زندگی کنم. 
قدیمیا یه چیزی حالی‌شون بوده که گفتن دوری و دوستی. 
آخ جووون کتابامو فرستادن هرچند هنوز نرسیده اما خیلی خوشحالم که با خودم میبرمشون دیگه معلوم نبود کی بشه. یه خورده نگران بودم که گفتنم بد شده باشه یا نه ولی خب چیکار کنم دلم میخواست کتابام دستم باشه به خصوص این که نمیرسم انقلاب هم برم اتوبوس فقط فردا صبح بلیط داشت :/ عصر نداره واسه همین منمو یه روز تعطیل. بدو بدو تا قفسه گفت فرستاده کتابارو حاضر شدم رفتم پول گرفتم که به پیک بدم. اصلا حواسم به اینش نبود هیچکدوممون هم نقد نداشتیم اما رسیدم به خونه
نمیدونم میدونی چقد سخته یا نهولی خوندن معماری کامپیوتر و همزمان فکر کردن به اینکه چجوری بهش بگم ازش دلخورم چجوری بگم دارم از حسودی میترکم چجوری بگم دلم میخواد یکی محکم بزنم تو صورتش و علاوه بر همه ی اینا حواسم باشه اشکم نریزه چون حوصله جواب پس دادن ندارم، باعث میشه احساس کنم سلول های قلبم داره دونه دونه از هم جدا میشه.
.
.
به تک تک آدمایی که هرروز میبیننش حسودیم میشه.
به هم کلاسیاش، به هم اتاقیاش، به استاداش، به همشون...
از همشون سخت تر اینکه هی
توی سفرمان چندجایی حس کردم افسردگی دارد و مواد مصرف میکند.
برایش نوشتم: سفر که بودیم حواسم بهت بود گاهی. گفت خب تو که حواست بوده چه نتیجه ای گرفتی؟ نوشتم: این نتیجه که بدوعم بیام بهت بگم مواظب خودت باشی❤
حواسم بود که پیامم میتواند لاس باشد ولی فضا داشت کی از همه عاقل تره میشد و لازم بود تعدیلش کنم. نوشت: عزیز منی شما خااااااانم❤
حساب کار را کردم. 
کمی بعد نوشت: میدونستی چپ چپ نگاه میکنی جذاب تر میشی؟ 
حرف هایی که باید در مورد افسردگی میزدم را ز
حواستون به کسایی که دوسشون دارین باشه، حواستون باشه چقدر براشون مهمین، حقیقتا براشون مهمین اصلا یا نه؟
یهو به خودتون می‌آید و می‌بینید دارید تمام تلاشتون رو می‌کنید که نگهشون دارین ولی همه چیز داره محو می‌شه، چون اونا هیچ کاری نمی‌کنن، هیچ کاری.
شب بیست و یکم نصیبم نشد و روزیم در حد ۱۵ ، ۲۰ تا فراز از جوشن کبیر بود:)))
خیلی ناراحتم که نتونستم به خستگی جسمانی غلبه کنم‌و بیدار بمونم...
وز ۷ صبح تا ۶ عصر دانشکده بودم ، کاش زودتر برمی گشتم خونه:(
بعد اومدم و متوجه شدم‌ مهمون داریم:/
با مامان سر این مسئله خیلی دعوا کردن و غر زدم ، شاید خدا جواب این کارهام رو داده... راست میگه دیگه! حقمه! اصلا درست برخورد نکردم ،خب دو شب قبلش اومدم‌عذرخواهی ولی موقع عمل اصلا فراموش کردم!!!
درست زمانی که باید با تقو
وااای پشتم باد خورده مگه میشه بشینم یه دقیقه هی حواسم پرت میشه نمیدونم چجوری باید بخونم:/ نوبرم واقعا نباید استراحت میدادم به خودم وقتی جنبه اشو ندارم. حالا خوبه یه کتاب داستانی میخوندم بی هیچیم نبود. حالا چیکار کنم؟ باید سخت بگیرم مائده تو میتونی دختر تلاشتو کن. از اول اول شروع کن و اصلا کار نداشته باش که تکرارین. انجامش بده حتی اگه سخته. خب وقت درست یادگرفتن کنکورو که قشنگ امسال خوشگل کردی اومدی سال دیگه نباید از این داستانا باشه ها وگرنه ک
دیشب رو از درد اصلا نخوابیدم. صبح چشمام دو تا کاسه خون بود :( از دیشب دندونم درد می کرد اصلا حواسم سمت این نرفت که برم مسکن بخورم. گفتم باید یه مرهمی چیزی روش بذارم. بعد با نمک و فلفل شروع کردم و دیدم نه درست بشو نیست بعد تصمیم گرفتم سیر رنده کنم و بریزم توش و این کار همانا و آتش گرفتن همان! این چیزی که می گم حسی مثل سوزش دهن یا دست به خاطر استفاده از سیر زیاد نبود! ای کاش از همون سوزش ها بود. چنان وحشتناک بود که زود سیرو آوردم بیرون. انگار چندتا سوزن
چرا تو زندگی ما از این آدمایی که براشون مهم باشه دردمون چیه وجود نداره؟ یکی که دلگیر بودنمون رو بفهمه، و بین همه ی مشکلاتش وقت برامون داشته باشه که مرحمی به زخم دلمون باشه! چرا همه نمکن روی زخم های قلب مون؟؟
اینقد بی کسی رو آدم کجا ببره؟؟
وقتایی که اون حفره‌ی توی قبلم بازیش می‌گیره و مثل زخم سر بازی میشه که گذر باد از روش و رخ دادن عمل گرماگیر تبخیر بر روی خون‌هایی که تازه از زخم زدن بیرون باعث میشه اطراف و روش هوا بکشه و یخ کنه و درد بکشم و بسوزه، پناه می‌برم به خیال. پناه می‌برم به دنیایی که خالقش خودمم و هیچ حرکت اضافه‌ای رخ نمی‌ده مگر اینکه من بخوام.
اولش از هر هیاهویی فاصله می‌گیرم. خلق کردن، آرامش و سکوت می‌خواد حتی اگه خیالی باشه. بعد چشامو می‌بندم. دونه دونه همه چیز
اصولا آدم نباید دختری باشه که حتی از خطرناک ترین وسایلِ شهربازی هم نترسه و با شوق بره سمتشون، حداقل اینکه نباید همش رو جدول راه بره. نباید دختری باشه که ساده ترین تیپ ها رو بزنه.. نباید دختری باشه که ندونه کانسیلر یا رژگونه رو چطور استفاده میکنن. نباید نسبت به همه بی تفاوت باشه. نباید ساده و مهربون باشه. نباید کلِ روز رو از خستگی خواب باشه. نباید به جای شوآف توی اینستا بیاد ساده توی وبلاگ بنویسه. اصولا دختر نباید یه چیزی تو مایه های من باشه. چن
حواسم پرت سوتیم شد یادم رفت بگماستاد موسیقیم گفت هوشت خیلی خوفه ^_^
جلسه قبل بهم سه تا کتاب گفت بخرم که دوتا شو گیر آوردم و یکیش رو نداشتن
امروز وقتی رفتم اون دو تا رو باهم باز کرد و از هردوش بهم مشق داد
گفت به بقیه فقط یه دونه رو درس میدم ولی چون تو زود یاد میگیری خوبم تمرین میکنی این کتاب سنگینه رو هم درست میدم :)
یکم پز بدیم سوتی مونو بشوره ببره بفهمین اونقدرام خنگولک نیستم
ولی جدی یه سوال
چرا من هرجا کلاس ملاس میرم کلی تعریف میکنن و میگن خوبی
ا
اصلا حواسم به حرف هایش نبود
نه اینکه دوستش نداشته باشم ! 
فقط حوصله ی حرف زدن نداشتم ...
یادمان باشد همه ی آدم ها حق دارند یک وقت هایی خسته باشند ،
حق دارند گاهی حوصله نداشته باشند ،
و حق دارند بخواهند یک زمان هایی سکوت کنند و تویِ لاکِ خودشان باشند ...
آدم هایِ بی حوصله ، همان آدم هایِ سابق اند ،
فقط کمی خسته اند ،
قدری به حالِ خودشان که باشند ؛
خوب می شوند ... 
 
[نرگس_صرافیان_طوفان]
* بابا کوررنگی داشت. شب‌ها بعضی رنگ‌ها را رنگ دیگری می‌دید. هروقت که شب بود و با هم به خرید می‌رفتیم، لباس صورتی را از فاصله نشانش می‌دادم و می‌گفت اون قهوه‌ایه؟ اوایل ک بچه بودم حواسم نبود و چندبار تلاش می‌کردم که نه! اون صورتیه و آخرش خودش همینجوری می‌گفت آهان. اون صورتیه. بعدها، هربار که چیزی را با رنگش نشان می‌دادم و اشتباه می‌گفت، می‌گفتم آره؛ همون قهوه‌ایه. طوسیه. کرمه و می‌خریدیم و برمی‌گشتیم خانه.
* خیلی وقته که به عکس‌های باب
فردا اول ماه رمضونه و من برای سومین سال متوالی نمیتونم روزه بگیرم!
تا پارسال اصلا برای خودم مهم نبود! حداقل پارسال این موقع یادمه که باور داشتم خدایی وجود نداره!
تو یک سالی که گذشت خیلی سختی کشیدم اما همه و همه ش باعث شد به خدا نزدیک تر بشم! امسال خیلی ناراحتم که نمیتونم روزه بگیرم. اما برای اولین بار در عمرم تصمیم گرفتم بعدا قضای روزه هام رو بگیرم! و پیش خودم هر جور که در توانمه جبرانش کنم!
اصلا به هیچ وجه آدم مذهبی ای نیستم! اما به شدت مدتیه که
یکی از استادای واترلو برای یه پروژه با گرنت فیسبوک که دارن مشترک با استاد من انجام میدن اومده لب ما. بعد استاد من و این استاده با هم حساب شوخی دارن و هی به هم دری وری میگن یا همو ضایع میکنن و واقعا تجربه‌ی آکواردیه بین اینا بودن. واقعا خجالت میکشم وقتی یکیشون یه چی به اون یکی میگه. و من عادت ندارم استادا جلوم اینطوری برخورد کنن:)))
بعد استادم یه سوالی از من پرسید که من چرا فلان tool رو گفتم استفاده نکنیم؟ یادته؟ منم جوابشو گفتم بی توجه به اینکه مم
+کتابخونه ثبت نام کردم و اتفاق هایی افتاد پر از خجالت برای من.
 
++آسمونمون  ابری شد، اما بدون یک قطره باریدن پس صاف شد، آخر زد حال! 
 
+++بعد یک هفته بالاخره غذا خوردم 
 
 
++++دفترمو نمیتونم بر دارم(گم شده و تنبلی من) و حسابی کلافه‌ام
 
+++++خیلی مسخره‌س حرفی برای گفتن/نوشتن نداشته باشی و رسما چرت و پرت بنویسی، معذرت میخوام بخاطر هدر رفتن چند دقیقه از وقتتون:)
 
++++++اندکی باران، اندکی دوست و اندکی راه رفتن زیر باران و اندکی دعا و آرزو های شیرین.
 
++++
هر کاری میکنم خوابم نمیبره
خدایا به حق همین شب عزیز ازت میخوام به مامانم شفای کامل بدی
و نتیجه آزمایشها و ام ار ای ش هم خوب‌خوب باشه
خدایا میشه مامان مشکلی نداشته باشه و این چیزا هم الکی باشه همش؟
خدایا مامانمو خوب خوبش کن. میخوام سالم سالم باشه
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد. به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت: ”متشکرم”.میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.تلفن زنگ زد. خودش بو
دانلود آهنگ جدید بابک مافی به نام حواسم نیست
Download New Music Babak Mafi Havasam Nist
به همراه متن آهنگ و موزیک ویدیو
 
تیزر تصویری آهنگ حواسم نیست
نمایشگر ویدیو
00:00
 
00:00
متن آهنگ حواسم نیست بابک مافی
باز خوندم واسه تو همون جوری هنوز موندم واسه تو میمیرم بگی به من احساستو میمیرم میمیرم میمیرم حواسم نیست شدی همه کس من حواسم نیست تویی دلواپس من حواسم نیست شدی همه کس من حواسم نیست تویی دلواپس من
همه دیدن که میخندم وقتی اینجایی همه دیدن که میمیرم وقتی تنهایی واق
به نظر شما خدا عین کل چیزای طبیعی یا خدا جدا از طبیعت محسوب میشه؟ من با اولی موافقم که نظر اسپینوزاست. من میگم کل طبیعت خداست. خدا تو همه چیز هست حتی توی بدترین جاها. کثیف ترین جاها همه جا همه جا. خدا همه چیز هست. خدا نا متناهی. ممکن نیست خدا بیرون طبیعت باشه. بیرون از جهان بیرون از هر چیزی که هست.
بگذریم. 
امروز باز نشد چهار بیدار بشم ساعت هشت اینطورا بود چشام باز شد دیگه نشستم تو بالکن دارم میخونم فعلا کنج دنجمون اینجاست حتی با این که گرمه راحت ت
 
 
خب! این وبلاگ قراره که چی باشه؟ قراره یه جایی باشه که روند فکری من، و چیزایی که برام مهم‌ان توش نوشته بشن و یه تمرینی باشه برای نویسندگی‌ام. بازتابی باشه از هر روزم.
قرار نیست که از توش هیچ شاهکار، و هیچ ناتور دشتی در بیاد. قراره که یه جا برای حرف زدن و لذت بردن از نوشتن باشه، همین و بس.
اسمش چرا رواقه؟
این وبلاگ از نظر سنتی رواق نیست، مجموعه فضای شکل گرفته از تکرار طاق‌ها نیست. نه قراره وامدار سنت باشه، و نه وامدار تجدد - بلکه این اسم به روا
یکی باید باشه. یکی که با همه فرق کنه. یکی که پزشو به بقیه بدی. یکی که یه چیزی فراتر از بقیه تورو درک کنه. یکی که فراتر از بقیه باهاش راحت باشی. یکی که فراتر از بقیه دوستش داشته باشی. یکی که برات خاص تر از بقیه باشه. یکی که براش خاص تر از بقیه باشی.
یکی باید باشه...
یکی باید باشه...
این جای خالی باید پر بشه...
آی شهدا...
فکرنکنید حواسم نیست
سرم گرمِ روزگار است
ولی هنوز هم 
بی محلی های گاه و بی گاهتان را درک می کنم...
قرارمان چه بود؟!
من فراموشکارم یا شما؟!
من هنوزهم همان نازک نارنجیِ اشک دمِ مشکم!
غمگینم از دوریِ تان...
پژمرده م از هوای بی عطرتان...
امانم دهید به نگاهی و سراغی!...
امتحان‌هام تموم شدن (یه دونه دیگه مونده که فرداست) ولی من تموم شده حسابشون می‌کنم، دوست دارم به بابا در مورد کارش کمک کنم، تکنیک‌هایی کوچیکی که در مورد مارکتینگ و این‌ها یاد می‌گیرم، بهش بگم تا کارش بهتر بشه. دوست دارم به برادرم در مورد درسش کمک کنم، عصرها باهاش برم پارک، براش معلم بگیرم تا لذت یاد گرفتن و نمره بالا گرفتن رو تجربه کنه. دوست دارم ببرمش بیرون تا برای خودش دوست پیدا کنه و تنها نباشه. دوست دارم هر روز به جای مامانم ناهار درست ک
یادم باشد: *خدا همیشه هست و مرا می‌بیند.
*در روزهای‌ آرام و آفتابی، پای قول‌های وقت طوفان بمانم.
*مادر همیشه ماست فاطمه... 
*هر لحظه‌ای که بی رنج و درد و آزار ایستادم، نشستم، راه رفتم، خوابیدم، خوردم، خواندم، دیدم، شنیدم، گفتم و ... چقدر خوشبختم.
*غصه کم و زیاد دنیا را نخورم. می‌گذرد.
*ساعتی که بی رنج می‌گذرد چقدر لذت بخش است و چقدر شکر دارد. حالا فکرش را بکن ۲۴ ساعت آرام و راحت... یک هفته بی درد... یک ماه در عافیت...چقدر از این ساعتها، روزها و هفته‌
نمیگی اینجوری که دل میبری ازم آخه چطور وابسته نشم
با این همه خوبی هم مگه کس دیگه ای میاد به چشم
نمیگی وقتی میخوای از پیشم بری چجوری دل بکنم ازت
حتی اگه بد بشی باهام جای تو تو قلبمه فقط
از علاقم به تو کم نمیشه بیا آرامش خونه م باش
یکمی دیوونم باش، دلتو بده جونمو میدم جاش
حتی اگه همیشه تورو ببینمت هی بازم دلم تنگ میشه برات
یه حالی میشم وقتی که تو میاری اسممو رو لبات
عالم دیگه ای داره چشات، یه آرامشی داره نگات
که وقتی خیره میشم بهت یهویی دلم میره ب
 
آقاهه سیگار می کشید، خانومه، پیر، جوون. تو این هوا سیگار مزه میده؟ من که بلد نیستم. تو بلدی، میکشی هم. یکی هم به یاد من بکش. گمان نکنم فرقی کنه یا این یکی بیشتر تو ریه هات رسوب کنه. بکش. قرآن خدا که غلط نمیشه. مدیر حالا بیاد نگام کنه. الان بیشتر نزدیکم به خیس. پا گذاشتم به خیابونایی که نه دیده بودم نه شنیده. چه مغازه هایی. چه بوهایی. دلم مالش رفت. خانومه چتر داشت، قرمز، صورتی، سرخابی. وایساد جلو دونات فروشی. دوناتای مغازهه حرف میزدن با آدم، اگه خو
نشستن روی نیمکت فلزی ایستگاه اتوبوس یک معنی بیشتر ندارد:منتظری.منتظر رسیدن اتوبوس،منتظر آمدنِ دیگری.
امروز من هم وقتی منتظر بودم،وقتی روی یکی از آن نیمکت های سرد،رو به روی تیر چراغ برق نشسته بودم،حواسم کمی بیشتر جمع دنیا شد.انتظار حواس آدمی را جمع می کند!
امروز پرنده ای دیدم که شبیه به دیگر پرنده های دایره ی شناختی ام نبود.سعی کردم سر و شکلش را با چیزهایی که پیش تر خوانده بودم تطبیق دهم تا بلکه به نامی برسم.پرنده روی تیر چراغ برق فرود آمده بو
نشستن روی نیمکت فلزی ایستگاه اتوبوس یک معنی بیشتر ندارد:منتظری.منتظر رسیدن اتوبوس،منتظر آمدنِ دیگری.
امروز من هم وقتی منتظر بودم،وقتی روی یکی از آن نیمکت های سرد،رو به روی تیر چراغ برق نشسته بودم،حواسم کمی بیشتر جمع دنیا شد.انتظار حواس آدمی را جمع می کند!
امروز پرنده ای دیدم که شبیه به دیگر پرنده های دایره ی شناختی ام نبود.سعی کردم سر و شکلش را با چیزهایی که پیش تر خوانده بودم تطبیق دهم تا بلکه به نامی برسم.پرنده روی تیر چراغ برق فرود آمده بو
کافیه یه موضوع پیش بیاد تا فکر و ذهنم مشغول بشه 
عه لعنت به تو دنیا 
دیشب قسمت ۲۶ ان سوی مرگ رو گوش میدادم.حس خوبی پیدا کردم 
هر چند خیلی وقته قرآن خوندن رو دوباره مثل قبل شروع کردم ولی با سخنرانی دیشب با جدیت بیشتری قرآن می خوام بخونم
با این موضوعی که امروز پیش اومد کل تمرکزم رو گرفت .هر چند قران میخوندم و معنا رو هم همین طور ولی بازم حواسم پرت میشد 
از فیلمهای ماه رمضون هم خوشم نیومد .خیلی وقته می خوام هیچ وقت تلویزیون نبینم
خیلی وقته می خوام
سلام
زنگ زده به گوشیم، سر ظهر!!!
هنوز حال احوال نکرده می پرسه: شما فقیر هستید یا غنی؟!!!
موندم برای چی داره می پرسه.... گفتم: وسط! نه فقیریم نه غنی!
گفت: نـــــــــه! فقیر هستید یا غنی؟!
گفتم: بستگی داره با چه منظوری بپرسین.... معیارتون چیه برای فقیر یا غنی؟!
گفت: شما که رفتین حـــــَج.....
دوزاریم افتاد! خندیدم و تندی گفتم: نه ما در این مورد خیلی هم غنی هستیم! ما حج نرفتیم! رفتیم مشهد :))
در حالیکه فهمید دستش برام رو شده، میگه: نه دیگه شما باید سور بدین، مگه
من ترسیدم...
من اولین بار تو زندگیمه که خیلی ترسیدم...از فرداها...
از روزای ناگواری که‌ممکنه تو راه باشه...
من میترسم بچه ها...
امشب با یکی از دوستام که اینترن پزشکیه رفتم بیرون بلکه حال و هوام یه کم عوض بشه.‌..اونم تا ۸ شیفت بود و وقتی زنگ زدم با کله قبول کرد...
میدونین حال اونم اصلا خوب نبود‌...تو هم بود...گفتم چته تو؟تو رو خدا بخند بلکه بفهمم زندگی هنوز خنده به خودش میبینه!
گفت چی؟
امروز تو اتاق عمل ...همه با چشمای خودمون دیدیم‌ دکتر شاه رگ مریضو زد
یک توپ بسکتبال توى دست من تقریبا ۱۹ دلار می ارزه اما توى دست مایکل جردن تقریبا ۳۳ میلیون دلار!بستگی داره توپ توى دست کی باشه!یک عصا توى دست من می تونه سگ ها رو دور کنه اما توى دست موسی(ع) دریای بزرگ رو می شکافه!بستگی داره عصا توى دست کی باشه!دو تا ماهی و یه تکه نان توى دست من یه ساندویچ می شه اما توى دست حضرت عیسی(ع) هزاران نفر رو سیر می کنه!بستگى داره روزى شما دست کى باشه!همانطور که می بینید ، بستگی داره هرچیزى ، توى دست کی باشه!پس ، دلواپسی هایت ،
امروز با یکی از دوستام که تمایل به شروع یک رابطه عاطفی باهام داشت ، بهم زدم و بهش گفتم لطفا دیگه بهم پیام نده و همه چیز تمامه.
دلیل این کارم هم انتظاراتی بود که همش برام ایجاد میشد ، مثلا فک کن خیلی ناراحت بودم و فک میکردم وظیفه شه که اون بدونه من چمه :)) ی سری دلایلم هم این بود که همش باید براش ی سری چیزای بدیهی رو توضیح میدادم و بهش میگفتم ببین من درس دارم ، حواسم پرت میشه و چرا اینقدر پیام میدی.. ی سری زمانا هم که آنلاین نبودم مدام میپرسید چرا آن
داشتم موهام رو خشک میکردم که صدای دعای قبل از اذان از بلندگوهای مسجد محل پخش شد، سشوار رو خاموش کردمو با موهای نمدار رفتم لب پنجره، یه حزن شاداب نشست تو دلم از صدای قشنگ دعا و اذان و به خودم که اومدم غرق لحظه شده بودم بی که حواسم باشه، بعد فکر کردم که چه دلتنگم فکر کردم کاش که بود که اگه بود احتمالا میگفت خب حالا اونجوری گیسو پریشون واینستا لب پنجره، که به خدا اگه بود برمیگشتمو بی حرف بغلش میکردمو سرمو میزاشتم رو سینه اش و هیچ جدا نمیشدم...
...
ام
یه  پرنده دوست دارهآسمون  آبی باشهروزای خوب خداصاف و آفتابی باشه
 یه  پرنده دوست دارهخوب و مهربون  باشهشب پیش ستاره هاروز تو آسمون  باشه
یه  پرنده دوست دارهتو دلا غم نباشهلبا پرخنده باشهدرد و ماتم نباشه
 یه  پرنده دوست دارهرو  زمین جنگ نباشههمه دل ها شاد باشنهیچ دلی تنگ نباشه
یه  پرنده دوست دارهقفسش باز بمونهاز قفس فرار کنهراحت آواز بخونه
نوشته‌ی پایانی "خوابگاه نوشت" رو میخونم..
پر از حسرت میشوم
پر از هم‌دلی
پر از انتظار برای تجربه‌های آینده
این تابستان را تنهایی در شهر غریبی زندگی میکنم که تک تک لحظه‌هایش نو و جذاب است 
دلهره‌ی اولین تنها به ترمینال رفتن و سوار اتوبوس شدن برای مسیر ۶ ساعته
دلهره‌ی اولین بار تنها سوار آژانس شدن..
دلهره‌ی تا ساعت ۱۰ در خیابان‌ها رها بودن..
خرید گوجه و خیار و ماست برای قوت روزانه در خوابگاه..
خرید دارو برای دردی که در تنهایی به جانم افتاده اس
عصر
چهارشنبه‌ خردادی که نه حوصله خواندن کتاب داری، نه دیدن فیلم و نه حتی خرید، باید
کولر را روشن کنی و بخزی زیر پتو و صفحات وبلاگ دوستانت را ورق بزنی و در فراغت
تمام شدن امتحانات بچه‌ها، تصحیح و تحویل اوراق و جمع‌کردن جزوات و کتاب‌ها، با
خیال راحت، آرشیو وبلاگ‌های بوک‌مارک را بخوانی و هی از خودت بپرسی چرا فلانی رفت
و چرا فلانی نمی‌نویسد؟ انگار زخم نبودن و رفتن آدم‌ها تازه بعد از رها شدن از
مشغله‌ها سر باز می‌کند و تو برای بافتن قصه‌شا
یعنی اگه من به اندازه ی کافی عاشق خودم باشم، دیگه از محبت آسیب نمی بینم؟ بی خودی توی دام محبت نمی افتم؟
فک کنم راه حلش این باشه. باید عشق رو در وجود قوی تر کرد :عینک_آفتابی
از طرفی هم باید یادت باشه که هویت مستقلت اول از همه قراره همیشه مستقل باشه.
 
 
اگه شوهرت دوستت باشه دنیا دشمنت باشه خیالت راحت باشه ولی اگه دنیا دوستت باشه شوهرت دشمنت باشه فایده نداره
_جاری جاریو زرنگ میکنه...هوو هوو رو خوشگل. 
یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن...وجاریها تو کارو تلاش از هم پیشی میگیرند
_همیشه نصفتو به شوهرت نشون بده نصفتو نشون نده یعنی همه چیزتو به شوهرت نگو
_همیشه پوستو بشکاف پولتو بزار توش 
یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش
به نظرم لازمه هر شهری یه مرکز داشته باشه. جایی که رسیدن بهش آسون‌ترین راه‌ها باشه، جایی که از ساکن و مسافر، هرکی توشه، اگه راه گم کنه، اگه خسته باشه، اگه خوشحال باشه، اگه ناراحت باشه، اگه می‌خواد از خونه‌ش بزنه بیرون، اگه بی‌جا و مکان باشه، اگه بخواد قرار بذاره، اگه بخواد خلوت کنه، اگه بخواد خوش بگذرونه، اگه بخواد عزاداری کنه، اگه تازه متولد شده یا اگه تازه مرده، در هر حالی بتونه روش حساب کنه. مرکزی که آغوشش باز باز باز باشه، مرکزی که خود
 یا تفکر به تفکر یا حس به حس
خلاصه نبرد در واقع تقابل دو نفر با هم یا دو تفکر متضاد هست که میتونه
نشات گرفته از یک اتفاق کوچیک باشه یا حسی ناخوشایند ولی باید به قلب نبرد
رفت وحس کرد که واقعا اون دو متضاد قلبا قادر به نبرد هستند یا در ظاهر
کودکانه به خاطر غرور کاذب اینکار رو میکنن وچه شیرین هستند متفکرانی که به
واقعیت ان پی برده و واقف شوند عشقی عمیق وجود داره که میشه با کمی درایت
جمع کرد ودوباره ساخت که چه زیباست ساختنی که دوباره باشه ومیتون
یه چیزی هست در وجود من ، شخص یا آدم نیست ، یه چیزی که ماهیتش درست مشخص نیست و نه از هویت و نه از جنسیت یا ماهیتش چیزی نمی دونم ، البته اون چیز یا موجود ، شاید درون خیلی های دیگه هم باشه ، ماهیتش رو نمی شناسم اما متوجه چیز خیلی تلخی شدم ، اون کاری میکنه که من  به بهانه هایی که خودش درست میکنه یا یه جوری مثل بازی می مونه و اتفاقاتی که پشت سر هم برام می افته و  درش می افتم ، از هدف اصلی دور بمونم و انگار خبره این کار شده. در وجودم ، من رو با همه دشمن میک
توی آزمایشگاه،سه نفر بیشتر نبودیم. من و آقای نون و آقای قاف.
آقای قاف می‌خواست برای نمی‌دانم کی، کفش  reebok اصل بخرد و مثلا با صدای آرام (که من به وضوح می‌شنیدم:| )، داشت از آقای نون راهنمایی می‌خواست.
البته من هم بعد از ۵،۶ ساعت درگیری با یک مسئله‌ی زشت و بدقلق،حسابی خسته‌بودم و حواسم به همه‌چیز بود، غیر از مانیتوری که بهش خیره شده‌بودم!
آقای نون گفت:«من سالی یه بار لباس عوض می‌کنم! اومدی سراغ بدترین آدم! این سوالا رو باید از یکی بپرسی که خو
حواسم این روزا خیلی پرته . امروز اشتباها یه ساعت زود اومدم سر کار . حالا فرصتو غنیمت شمردم و نشستم پای لپتاپ که بعد از مدت ها توی خلوت یک پست بنویسم :
یک دوستی ازم پرسید چرا ازدواج کنم ؟ اگه ازدواج کنم این توجهم به خدا ، این یاد خدا ، این حضور قلبم توی نماز و ... قاعدتا از بین می ره . یا کمرنگ میشه . گفتم اره قاعدتا همچین اتفاقی می افته . گفت پس چرا این اشتباه رو مرتکب بشم و ازدواج کنم ؟!
بهش گفتم تا وقتی یه فوتبالیست توی زمین تمرینه کار براش سخت نیست .
چشامو میبینم قیافه ممدرضا شایع رو میبینم :|
آخه چرا اینقد بچه و عموییه؟ :|
این بود کسی که میگف بدهکارتم دنیا اگه مردی بیا بگیر؟
چی باعث شده بود با این سن این کارا رو اجرا کنه؟ :|
ولی واقعا توقع داشتم یه چهره پخته ای باشه
حداقل صورتش یه زخم پشت ریش میشاش داشته باشه نه اینکه اصلا ریش نداشته باشه :|
سلام 
گرفتار رسمی عجیب و غریب شدم ! حضور شخص سوم !
ترور خدا جواب بدین .
اخه همین حالت میخواد برام پیش بیاد!
چند وقت دیگه حدود 1 ماه دیگه عروسیمه
ممنونم
پاسخ :
سلام
فکر نمی کنم منظورتون این باشه که در حجله نفر سومی حضور داشته باشه ، چون چنین حالتی نه در فرهنگ ماست و نه در دین ما . حتی در مورد انسان های نخستین هم چنین چیزی رو نشنیدم !
بنابراین احتمالا منظور شما حضور نفر سوم در خارج از حجله باشه ، که البته اینم در دین ما نیست ، ولی متاسفانه بعضی ها برای
دانلود بهت زنگ زدم چرا دادی تماسمو رد
دانلوداهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسمو رد
دانلود آهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسمو رد سوری بیبی

دانلود آهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسمو رد ساری بیبی


دانلود اهنگ بهت زنگ زدم‌ چرا دادی تماسمو رد سوری بیبی

متن اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسمو رد
بهت زنگ زدم چرا دادی تماسمو رد ساری بیبی اگه نبود حواسم اونقد بهت
دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسمو رد سوری بیبی اگه نبود حواسم اونقد
سلام.
چرا این‌قدر دیر رسیدی؟ یه ساعت و نیم پیش زنگ زدی.
پیدا کردن آدرس برام سخت بود. پارک رازی رو که رد کردم حواسم نشد خیابون مخصوصم رد کردم. مجبور شدم برم از اون سه‌راهی بعد پل دور بزنم. اونجا هم کیپ تا کیپ ماشین بود. پوستم کنده شد. 
اولین‌بارته؟ 
چطور مگه؟
پس اولین‌بارته. از الان بگم پول این یه ساعت و نیمم پای توئه.
باشه. دفعه بعد یادم باشه پشت در رسیدم زنگ بزنم. خب الان باید چیکار کنم؟
فعلا برو اون اتاقه که لامپش روشنه الان میام.
حله
راستی چیز
من خیلی یه جورایی حزب بادم احساس میکنم شخصیتم از درون تهی هست ثبات اخلاقیم ندارم حتی!!بخش عمده ایش به خاطرخاطر اینه که نظر بقیه برام مهمه و خیلی دلم میخواد همیشه ازم به خوبی یاد بشه و به شدت وحشت دارم از اینکه کسی باهام بد بشه یا نظرش از خوب به بد راجعم تغییر کنه (در حدی ک راضی بودم مثلا کسی توروم باهام خوب باشه اگه خواست حالا تو دلش بد باشه:|||)
یکی بهم بگه شخصیتت رو توصیف کن نمیتونم چون بعضی مواقع خیلی مهربون میشم بعضی مواقع واقعا برام مهم نیست
متنفرم از مرد ها یا پسرایی که میگن دختر باید کوچولو باشه موهاش یه متر باشه لوس باشه فلان :|
من از فضا اومدم که بدون این ملاکا کسیو دوست داشتم
نگفتم قدش بلند باشه یا سیکس پک باشه یا چشم آبی باشه و فلان
اگر واقعا میخواید یه زندگیه ارومو کنار کسی داشته باشید 
یا میخواید واقعا کنار یکی بهتون خوش بگذره 
اون ملاکا تاثیری نداره :|
مثلا یکی میگه چون دختره موهاش یه متر بود خیلی بهمون خوش گذشت  
زندگیمون از بقیه بی دغدغه تره
یا رابطمون پایدار تره
من مید
یا حکیم
حکمت کارهای خدا خیلی بزرگ تر از فهم منن اکثر اوقات( احتمالا همیشه!)؛ اینکه دم پایانی هیئتی رو بعد سال ها بالا و پایین و با وجود تعداد زیادی شاعر زبردست در نهایت کسی بگه که اصلا شعر گفتن بلد نیست و تا حالا شاید یک صفحه هم شعر نگفته باشه؛ مسئول مداحی هیئت کسی باشه که خودش نمیتونه مداحی کنه؛ یکی توی هیئت مدرسه ای که سالهای دانش آموزیش مدام در حال دکور زدن اونجا بوده و تعلق خاطر داره بهش، نتونه برای دکور زدن کمکی بکنه ، به جاش یه طوری که خود
عدم که همیشه مرگ نیست..
میتونه توقف آدم تو زمانی باشه که لازمه بجنگه!
من اسمشو میزارم عدم..
علت توقف هم میتونه نشات گرفته از عشق باشه، تنبلی باشه..
منطق باشه! یا ؟! ...
نمیدونم اما هرآدمی یه جایی میرسه به باتلاق عدم ک لازمه دست و پا بزنه و خلاص کنه خودشو از اون وضعیت..
این وسط به خیلی چیزا! و خیلی کسا چنگ میزنه و هدفش فقط رهایی..
گرچه ب قول ی بزرگ "به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد"
 
پ.ن: این روزا میجنگم با هوس! عقل! زمان! چاره!عشق! و همه چی.. 
الهی بشه همونی
دلم می خواهد حرف بزنم ولی حرفام تکراریه ...
امروز بیست روز شعبه اقای ف تمام شد ...یه فکرایی گاهی تو ذهن ام میاد که از خودم ناامید میشم ..
من صبور بودم یا نبودم ..به هرحال دوست داشتم صبور باشم ولی الان سرریز شده ام ...یه مسیر طولانی راه رفتم والکی مغازه ها را نگاه کردم که حواسم پرت شه اما نشد ...
سلام دوستان
سعی میکنم تا دو سه هفته دیگه رمان "عشق ابدی ولیعهد" رو تموم کنم
و اینکه میخوام یک رمان جدید بنویسم که ماجرایی باشه ولی ربط داشته باشه به رفاقت و اینا(میخوام تقدیم کنم به رفیقم)ولی نمیدونم اسمش چی باشه.نظرشما چیه؟
اسم های پیشنهادی خودم:
"عشق در تاریکی" اسمش جور شه رمانش میاد تو ذهنم چی باشه
"عشق نا تمام" یه طوری نیست از نظرتون؟
"دو دقیقه تا مرگ"خودمم میترسم از اسمش
خب دیگه نظر شما چیه؟

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها